تو را که در ظهر گرم تابستان کفشهایم را بی اجازه برداشتی و مرا پا برهنه راهی منزل کردی.
تو را که من را در آن سفر تبلیغی از خانه ات راندی تا چندین کیلومتر پیاده برم و راهی روستایی دیگر شوم.
تو را که وقتی نوجوانی بیش نبودم خطای کوچکم را درشت کردی و فریادش زدی.
تو را که به منظور خنداندن دوستانت وقتی با موتور از کنارم رد شدی، عمامه ام را از سرم برداشتی و به زمین انداختی.
تو را که سیگار روشنت را، بی آنکه من بدانم، در گریبانم انداختی و همه لباسهایم را سوزاندی.
تو را که بر فراز کوه حضر در پیش چشم دختر کوچکم با آجر به سرم زدی تا به خیال خود ادای تکلیف کنی.
تو را سخن چیدی، تو را که مکر کردی، تو را که فریبم دادی، تو را ....
اما راستش را بگویم، نمی توانم تو را ببخشایم. تو که باعث شدی اعتماد من به انسان مخدوش شود. نه تو را نمی توانم ببخشایم.
سلام، خداحافظ...برچسب : نویسنده : sadeghniama بازدید : 166