گاه قدمهایم را پرشتاب میکنم. راه را تند تند میگذرانم، با نفسهایی که صدایشان را میشود شنید. تنها به این امید که با هر قدم به تو نزدیکتر میشوم. اما گاه در میانههای راه میایستم. میترسم. سرم را بالا میکنم. راهی را که آمده ام خوب نگاه میکنم. تردید میکنم. از خستگی مینشینم، باز هم میایستم و چند قدم راه میروم و یاز هم جاده را تا آغازش نگاه میکنم. و مینشینم. راستش این است که نمیدانم که این راه، راه آمدن است یا رفتن! نمیدانم میآیم یا میروم. نمیدانم تو در آغاز این راه ماندی و یا در پایان آن به انتظار من نشستهای. میبینی؟! سرگردانم؛ به اندازهی همهی جادههای بیمقصد. به اندازهی همهی آنانی که فکر میکنند باید کاری بکنند، بروند یا بیایند!
چیزی بگو! حرفی بزن! تو در کدام سوی این جادهای؟ من رو به آمدنم یا رفتن؟! نگو که منِ خوشخیال، به هوای رسیدن، دور میشدهام! .... چیزی بگو.
سلام، خداحافظ...برچسب : نویسنده : sadeghniama بازدید : 184